محل تبلیغات شما



تمام تاب های دنیا را هم که سوار شود همچنان در پس تهوع های پیاپیش جنون را حس میکند در میان تمام عذرخواهی های اجباری زندگیش درد های بدون درمانش را لمس میکند تا اسمان هم ک با تاب اوج بگیرد سقوط بدون توقفش به اعماق پست بودن را می فهمد تا ابد هم که گریه نکند تا ابد مردن را در اینه ی زنگار بسته ی زندگیش میبیند ‌.


هر سال اولین باران پاییز با عجله بافتنی روی پیراهن گل گلی ات میپوشیدی و درحالیکه مشغول پوشیدن کفشهایت بودی لی لی کنان از در خانه بیرون میرفتی و من سعی میکردم با قدم های بلند خودم را به تو برسانم. روی تاب مینشیتی و من بی حواس محو تو می شدم .باران که بند می امد دست مرا میگرفتی و خیره به درخت ها وسط خیابان به سمت خانه کوچکمان قدم برمیداشتی و من بی حواس به اواز خواندن تو گوش میدادم .
امسال اولین باران پاییز بی هیچ عجله ای لباس پوشیدم و به سمت تاب همیشگی ات رفتم گوشه ای نشستم و به تکان خوردن تاب خالی خیره شدم . باران که بند امد بی حواس به سمت مقصدی نامشخص قدم های بلند برداشتم تا شاید بتوانم خودم را به یکی از خاطره های اولین باران پاییزی ات برسانم.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

رسول مرادی خاطرات خاک خورده